دانلود رمان بوی موهایت چند… همه افرادی که بااو نسبت خونی نزدیک داشتند جمع شده بودند خانه شان. صدای همهمه و حرف هایشان تا اتاق خواب هم شنیده میشد. دوست داشت می رفت بیرون و تک تک شان را از خانه بیرون می کرد، اما می دانست با حضور پدری که حرف مردم برایش از هر چیزی مهم تر بود چنین اتفاقی غیر ممکن بود. مادرش طبق معمول همیشه اول در را باز کرد سرش را داخل آورد و در نهایت پرسید: اجازه هست بیام تو؟ خنده اش گرفت. سر تکان داد: شما که تا اینجاش رو اومدی بقیه اش رو هم بیا دیگه.
کاری که معین گفته بود را انجام داد چای دم کرد و در پناه آرامش خانه شان با هم چای نوشیدند و حرف زدند.
معین ساعتش را نگاه کرد در حالی که از کنار هرانوش بلند میشد گفت: برم یه ساعتی از کارهای عقب افتاده رو انجام بدم تو هم اگه دوست داری بیا اگه دوست نداری هم دوباره بیا.
هرانوش از لحن حرف زدنش خنده اش گرفت.
معین حق به جانب گفت: خوب چیه تنهایی حوصلم سر میره دلم میخواد جلو چشمم باشی از همه مهمتر دلم برات تنگ میشه.
هرانوش خندید: دلبری می کنی معین من همینطوری شم به تو محکومم دیگه این همه دلبری کردن نیاز نیست ضمن اینکه مال بد بیخ ریش صاحبشه.
معین دست دور گردنش انداخت روی موهایش بوسه زد: من خودم نوکر این مالم.
نشسته بودند داخل اتاق خواب مشترکشان، معین سرگرم سیستمش بود و هرانوش سرگرم گوشی اش.
_معین میگم یه سری طرح مد نظرمه عیب نداره به طراحا کارگاه بگم. خودمم یه کم باهاشون همکاری کنم.
معین تند جواب داد: _جانم جانم بگو. حواسم بهت هست.
_شنیدی چی گفتم؟ معين مهربان نگاهش کرد: حواسم به سیستم بود.
هرانوش اخم کرد: الان حواست کجاست؟ معین خندید: به چشمای تو.
هرانوش لبخند زد: تا باشه حواس اینجوری پرت بشه. گفتم یه سری طرح دارم برم با طراحا صحبت کنم؟
معین پر شور جواب داد: آره، چرا که نه فردا بهشون بگو خودمم به عاطفه میگم.
معین همانطور که به تاج تخت تکیه داده بود دستش را گرفت به طرف هرانوش بیا اینجا پیشم.. چیه اون همه دور نشستی بدم میاد.
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید