دانلود رمان بی آبان به قلم آناهید قناعت با لینک مستقیم
دانلود رمان بی آبان… بی شک من نه سیندرلا بودم و نه کوزت بینوایان!! من آبانم با داستان خودم، دختری که عاشق شد و خودش را شناخت! آن عشق، طناب نجات من شد اما نه آنطور که شما فکر می کنید، آن عشق خیلی چیزها به من بخشید که مهم ترینش خودِ از دست رفته ام بود اویی که ادعا می کرد عاشق است واقعا بود. ببخشد و هیچ نستاند، معنای راستین عشق همین است دیگر غیر از این هرچه باشد باد هواست پوچ و ناچیز… داستان من هرچند کوزت وارانه شروع شد اما به خط خودم پایان مییابد …
به چهره ی غم زده ام نگاه کردی، آهی از ته دل بیرون دادی و عاقبت کنارم دراز کشیدی و مرا در برگرفتی…
قصدم درد شدنت نبود. می خواستم جان باشم به جانت.
لبت به پیشانی ام چسبید و گفتم: از اولشم میدونستم.
-چیو میدونستی؟ -اینکه نمیشه.
-تو بگو آره من بهت نشون میدم میشه یا نمیشه!
-بی خیال یارا؛ بذار همین یه ساعت تو بغلت آروم بگیرم.
-من چی؟ من کی آروم میگیرم؟
این چنین زوجی بودیم من و تو، در آغوش هم از یکدیگر گله شکایت می کردیم.
آهسته، پچ پچ گونه، نوازش کنان. من و تو چرا بحث نمی کردیم؟
تو داد نمیزدی من قهر نمی کردم. هیچی مان به آدمیزاد نرفته بود. شاید اگر همرنگ جماعت بودیم وضع مان به از این بود.
یه روزی می خواستم آرامگاه باشم برات! بغض داشتم ولی آرام بودم.
یک اندوه با من عجین شده بود که به نوعی خود من بود. دردناک است نه؟
لب رساندی به گوشم هستی. به جز تو پیش کی من اینجوری ام؟
با صبوری اما غمگین گفتی: چته آبان؟
-بذار بدونم، فقط بگو هرچی باشه قبول میکنم.
عطر تنت… مخلوطی از بوی شامپو و ادکلن مخصوص ات.
چرا هرچه نفس میکشیدم تمامی نداشت؟
-هیچ وقت تو زندگیم اینقدر کلافه و بی چاره نبودم آبان سرم را عقب کشیدم و نگاهت کردم،
گفتی: بهم نمیگی تو دلت چی میگذره.
همزمان دستت بندکش پایین گیسم بود…
-من فقط میخوام برم دیگه نمیخوام هیچ کدومشونو ببینم؛ از هردوشون بیزارم و از بابام بیشتر.
-تو یه روز از هما و بابات فرار کردی پناه آوردی به من! حالا داری از منم فرار می کنی؟
عاقبت کش موهایم را جدا کردی.
-فرار رو بذار کنار آبان نترس. و آرام آرام به نوازش موهایم پرداختی!
-ببین من اینجام وصلم بهت …
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید
دانلود رمان بی آبان... بی شک من نه سیندرلا بودم و نه کوزت بینوایان!! من آبانم با داستان خودم، دختری که عاشق شد و خودش را شناخت! آن عشق، طناب نجات من شد اما نه آنطور که شما فکر می کنید، آن عشق خیلی چیزها به من بخشید که مهم ترینش خودِ از دست رفته ام بود اویی که ادعا می کرد عاشق است واقعا بود. ببخشد و هیچ نستاند، معنای راستین عشق همین است دیگر غیر از این هرچه باشد باد هواست پوچ و ناچیز… داستان من هرچند کوزت وارانه شروع شد اما به خط خودم پایان مییابد …