دانلود رمان تاریکی شهرت… وقتی یک رابطه به بنبست عاشقی میرسد؛ همان جایی که دیگر احساسی باقی نمانده و هر چه هست حسرت گذشتهی بر جای مانده است، امکان ندارد تمام تقصیرها بر گردن یک نفر باشد! یک جایی… یک روز و حتی لحظهای قدِ چشم بر هم زدن هر دو نفر خودخواه شدهاند، عشق را به سخره گرفتهاند و فکر کردهاند بدون عشق هم سَر میشود! اما کاش انسانها میفهمیدند وقتی یک روز دو قلب خالصانه با هم پیوند میخورند هرگز بعد از آن نمیتوانند…
قدم در سالن طبقه ی بالا که می گذاریم احساس میکنم قلبم نمیزند در واقع میتوانم ادعا کنم هیچ نبض تپنده ای در بدنم نمانده است.
با چشمانی از حدقه در آمده نگاه می چرخانم و هیچ خبری از حضور سهیل وجود ندارد.
یزدان به طرف تلویزیون روشن می رود و حین خاموش کردنش با اخم به طرف من سر می چرخاند.
چیزی به بر هم خوردن تعادلم نمانده است و فوراً دست روی دیوار می گذارم.
استرس و ترس مثل همیشه علایم حیاتیام را به یغما برده اند. کنار دیوار سُر میخورم و همه ی جانم سر است.
دست و پاهایم یخ زده اند و درست مثل انسانی هستم که تمرین نفس های عمیق و ممتد می کند! _ارمغان!
صدای تند قدم هایش و بعدش فشار دستش روی شانه ام نگاهم را میخ صورت او میکند.
ابروهایش انگار خیالِ فاصله گرفتن از یکدیگر را ندارند و همین باعث شده است چهره اش جدی و سخت به چشم بیاید. معلومه چته؟!
عصبی ست. حتی یقین دارم متوجه ی فضای غیر طبیعی خانه شده است و مقصر همه اینها من هستم که نتوانسته ام ترسم را کنترل کنم.
بازویش را می گیرم و می خواهم برخیزم که برای کمک کردن سریع نیم خیز می شود.
-نمیدونم چرا یهو سرم گیج میره! یهو همه جا سیاه میشه!
نگرانی مثل تبر شک رخنه کرده درون چشمانش را از ریشه قطع می کند.
_حتماً ضعف کردی چرا بهم زنگ نزدی؟ اگه یهو میخوردی زمین چی؟ اگه اتفاقی میفتاد!
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید