دانلود رمان تو یه اتفاق خوبی به قلم سیده مهری هاشمی با لینک مستقیم
دانلود رمان تو یه اتفاق خوبی… سپاسِ نیکزاد یکی از بزرگ ترین شرکتهای واردات و صادراتِ میوه تو کشور رو داره، اون یه آدمِ خوش گذرونه و از ازدواج فراری، همهی زندگیش به کار کردن و خرج کردن واسه تفریحاتش گذشته و یه زندگیِ رو روال داره تا این که متنِ وصیت نامهی پدرش توسطِ عموش بهش اطلاع داده میشه…
و اون میفهمه که در واقع هیچی نداره و اگه قراره اموالی که از پدرش بهش رسیده به نامش بشه باید حتماً ازدواج کنه و مجبور میشه به عموش دروغ بگه که ازدواج کرده اما نمیدونه عموش که خارج از کشوره واسه دیدنِ همسرش به ایران میاد…
باز بدونِ اطلاع من برنامه ریخته، میخوام گوشی رو بردارم و از خجالتش در بیام که صدای بعدی باعث میشه تو جام میخکوب بشم.
سلام پسرم، کارهام ردیف شد تا دو هفته دیگه پیشتم و مشتاقِ دیدارِ عروسم، فعلاً رو صندلی آوار میشم و سرم رو تو دست هام میگیرم،
لعنت بهت مهرشاد، گندی زدی که هیچ جوره نمیتونم درستش کنم، واقعاً چرا به حرفش گوش کردم من که میدونستم این کار اشتباهه؟!
پوفی میکشم و گوشی رو از جیبِ جینِ مشکیم بیرون میارم و اول یه مسیج واسه کتی میفرستم.
کلافه از رانندگیِ تو ترافیک که همیشه بیش تر از تایمی که قراره واسه رسیدن به مقصد تلف بشه وقتم رو میگیره کلید رو تو در میچرخونم و وارد میشم…
همون دمِ در سوئیچ و موبایل رو روی میزِ کوچیکِ کنارِ در پرت میکنم و کُتم رو با خشم از تنم بیرون میکشم
و روی صندلی میندازمش، مستقیم سمتِ آشپزخونه میرم و درِ یخچال رو باز میکنم و بطریِ آب رو بیرون میکشم و سمتِ دهنم میبرم..
یه نفس بطری رو سر میکشم، نفسِ عمیقم رو با صدا بیرون میدم و سمتِ تلفن میرم، پیغام گیرش رو روشن میکنم و صداها یکی یکی تو گوشم میپیچه.
پیامی رو سِندش میکنم و مهرشاد رو میگیرم، بوقِ اول جواب میده و مثلِ همیشه از همه چیز شکایت داره. لعنت بهت سپاس، شاپوری مغزمو خورد.
شرکتو بسپار دستِ امیر پاشو بیا ببینم چه خاکی تو سرم بریزم. چی شده دوباره؟
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید
دانلود رمان تو یه اتفاق خوبی... سپاسِ نیکزاد یکی از بزرگ ترین شرکتهای واردات و صادراتِ میوه تو کشور رو داره، اون یه آدمِ خوش گذرونه و از ازدواج فراری، همهی زندگیش به کار کردن و خرج کردن واسه تفریحاتش گذشته و یه زندگیِ رو روال داره تا این که متنِ وصیت نامهی پدرش توسطِ عموش بهش اطلاع داده میشه…
و اون میفهمه که در واقع هیچی نداره و اگه قراره اموالی که از پدرش بهش رسیده به نامش بشه باید حتماً ازدواج کنه و مجبور میشه به عموش دروغ بگه که ازدواج کرده اما نمیدونه عموش که خارج از کشوره واسه دیدنِ همسرش به ایران میاد…