دانلود رمان دریچه… مریم به لبه پنجره تکیه داده بود. چشم هایش سرخ سرخ بودند. دل من با سرخی چشم هایش بی تاب می شد. با درد دلش مشت می شد. این دل لامروتِ من با درد رفیق کودکی هایم، عجیب درد می شد. –رحمان چی میگه؟ –میگه حرف حرفه بی بیه… بی بی که میگه بچه… باید مادر بشم… باید پدر بشه… باید خفه بشم… باید لال بشه. مریم تمام عمرش را خفه شده بود. پدرش با بی مهری، خفه اش کرد.
امیر حافظ که همان چند سال پیش به عنوان سر آشپز وارد هتل شد،
همه متوجه شدند ارادت ویژه ای به من دارد.
آنقدر این مساله برای همه روشن و واضح بود، که زمانی که برای پیشنهاد ازدواج به من پا جلو گذاشت هیچ کس تعجب نکند.
امیر حافظ با خانوادهاش به خواستگاری من آمد.
خیلی ساده در جلسه بله بران حلقه ای به انگشتم انداخت و من برای نگاه از برق مادرم سعی کردم،
اصلا از گشاد بودن حلقه بودن شکایت نکنم و تنها همان گونه که مادرم خواسته بود لبخند بزنم.
لبخندهایی که مهربان بعدها گفت، شدیدا به لب هایم زار می زده است.
هنوز یک ماهی از نامزدی کذایی ما نمی گذشت که دعوت نامه امیر حافظ رسید،
و امیر حافظ در میان بهت همه از نامزدی سر باز زد و از ایران برای دوره های تکمیلی آشپزیش رفت.
اصلا ناراحت نشدم حتی قطره ای اشک هم نریختم.
فقط نگران مامان بودم که شدیدا اصرار داشت من حرکتی کرده ام که او از من دل زده شده است.
گاهی از این دست حرف های مامان خنده ام می گرفت.
او عادت داشت همیشه گناه ها را گردن من بیندازد و این گونه دل خودش را آرام کند،
و چرا من نباید می گذاشتم از این راه به آرامش خاطر برسد.
در آن روزها همه فکر می کردند من شکست خورده ام.
واقعا برای من مساله بغرنجی نبود.
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید