دانلود رمان دل کُش به قلم شادی موسوی با لینک مستقیم
دانلود رمان دل کُش… عاشقش بودم! قرار بود عشقم باشه. فکر میکردم اونم منو میخواد… اما اینطوری نبود! با هدف به من نزدیک شده بود…! تموم سرمایهام رو دزدید و وقتی به خودم اومدم که بهم خبر دادن با یه مرد دیگه داره فرار میکنه! نمیذاشتم بره… لب مرز که سهله… اگه لازم بود تا خود آسمون هفتم دنبالش میرفتم! حالا تو چنگم… باید تاوان خیانتش رو پس بده! باید خودش شعلههای عشقی رو که تو تنم انداخته خاموش کنه! خودش باید جنون و عشقم رو در من نابود کنه! خودش باید خلاصم کنه! اون یه قاتلِ… یه جانی… اون لعنتی دلمو کشته!
عماد… عماد، عماد من خرتم پسر!
پیام آمده از حمید را میخواند اما حتی نای نیشخند زدن هم ندارد.
خواهر کوچکش سارا را اجیر کرده بود تا به کلاس خیاطی دختر طیب خان سر بزند و دیدار او و حمید را محیا کند.
وقتی این خبر را به حمید داد میدانست که اگر دنیا را به رفیقش میداد، تا این اندازه خوشحال نمیشد.
حجره خلوت بود و پاهایش مدام او را به سمت آن تکه کارگاه لعنتی میکشید. حتی میترسید که به آن سمت برود.
چشمهایش بنای سوختن و آتش گرفتن میگذاشتند؛ آخر یک نیمکت خالی خار چشمش شده بود.
چک را پس داده بود، حاجی به جای آنکه پشت او بایستد، پشت آن خائن ایستاده بود. زندگی خواهرش روی هوا بود.
حمید داشت از غصهی مغازهی از رونق افتاده و عشق از دست رفتهاش نابود میشد.
مادرش مدام بر سینه میکوفت و بر باعث و بانی این شرایط لعن و نفرین میفرستاد.
نتوانست به مادرش بگوید که حاجی خواسته جور آن دزد را بکشد. همین حالا هم تمام آرزوهایی که برای دخترش داشت را روی آب میدید.
نمیداند از کجا، اما سیر تا پیاز ماجرا کف دست مادرش بود. میدانست که وصال در دزدی کارگاه دست داشته است.
هرگز او را از نزدیک ندیده است، اما میداند دختری بوده که به آشناییت حاج سلامی وارد حجره شده است.
وضعیت آنچنان نا به سامان است که در باورش نمیگنجد…