دانلود رمان زئوس به قلم آرزو نامداری با لینک مستقیم
دانلود رمان زئوس… سلیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه… اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به روش خودش مجازات میکنه… کی میدونه اون چند نفر رو کُشته…؟ به اون میگن زئوس، چون این نام برازنده ایزد آسمان رخشان و الهه ی یونانیان هست… حالا چی میشه اگر یک زن… یه دختر با چشم های شیطانیش، با هدف قبلی وارد زندگی این مرد فوق ترسناک بشه…؟ خیانتش قابل بخششه…؟ و یا مجازاتی جز مرگ در انتظارش نیست…؟
صدای پا می آید. دارد باز هم نزدیک میشود. دارد می آید تا قلب دختر را از سینه اش بکند.
با ترس چشم باز می کند و از همین پایین، قامت بلند و یغور مرد را میبیند.
مردی که با پوست کبود و تحت فشار، تمام سعی اش این است که همه چیز عادی به نظر برسد.
_داشتم فکر می کردم باهات چکار کنم… یه گلوله تو مغرت خالی کنم و بنداز مت به گوشه… یا نه…
نفس سر بلند می کند و چشمانش در حال سوختن هستند… مژه هایش خیس از آب…
_استفاده ی دیگه ای ممکن بود داشته باشی…
این را همراه با نگاه بدش به تک تک اندام های دخترانه ی او می گوید.
لب های دخترک به هم فشار وارد می کنند. آنقدر که پوست لبش، زیر دندان نیشش گیر بیفتد.
نگاه خریدارانه ای که سلیم به سرتاپایش می اندازد. و در آخر آن را به چشمانش می دهد. همان رنگ نفرین شده… آن آبی های شناور…
_نوچ… حالا که فکرشو میکنم اندازه ی پوست شکلات برام استفاده نداری…
انقباض عضلات صورت دخترک، نشان از هجوم احساسات بد و آزار دهنده است و سلیم دست بر نمیدارد.
دست برنمیدارد که نگاه تحقیرانه اش را بار دیگر، به اندامش میدوزد:
شب ميام تکلیف موندن و نموندتو روشن میکنم… نه یعنی… بهت نمیاد جنم نقشه کشیدن داشته باشی…!
_میخوای … با من چکار کنی…؟
نفس: شد که برگشتی…؟ خودت اینو خواستی یا اون بهت مهلت داد…؟
از یک شخص خاص میپرسد. از یک فرد شاید مخاطبش آن هیبت نورانی باشد…
شاید هم بالاترین مقامی که می توانست من را از آنجا بیرون بکشد و به سقوط روی زمین دعوت کند:
_بهم مهلت داد.. یه فرصت دوباره، که برای خودم نبود…!
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید