دانلود رمان طبقه تاریک… سونا برای رسیدن به ارثیهی خانوادگی مجبور است به مکانی ناشناخته برود تا از چند کودک نگه داری کند. اما شبها در آن مکان صداهای عجیب و غریبی میشنود از طرفی وجود مردی جوان مرموزی در نزدیکیش همه چیز را پیچیدهتر میکند …
با یادآوری شب قبل هینی میکشم و سرجایم مینشینم خشکم زده است و نمیتوانم ذهنم را جمع و جور کنم.
نگاهی به لباس هایم میاندازم لباس هایم خاکی نیستند و انگار تمام حوادث شب قبل فقط یک کابوس وحشتناک بوده است.
پتو را کنار میزنم و بلند میشوم به سمت اولین چیزی که میروم جا لباسی پشت در است مانتو و شالم تمیز و مرتب روی آن آویزان است.
با نگاهم دنبال موبایلم میگردم. روی میز است. نفسی میگیرم و سمت میز میروم موبایلم سالم است و کوچکترین خطی روی آن نیفتاده.
شک میکنم. نکند خیالاتی شده ام. تا به خودم بیایم چند تقه به در میخورد.
نای جواب دادن ندارم. تنها منتظر میمانم تا در اتاق باز شود.
با دیدن البرز حس تلخ شب گذشته به سراغم می آید. -البرز.
داخل دستش سینی صبحانهی آماده قرار دارد.
با لبخندی سلام میگوید و میز را برایم روی تخت میگذارد.
متوجهی حال آشفتهم که میشود ابروهایش درهم گره می خورد.
_چیزی شده سونا؟
میخواهم تمام حقیقت را بگویم. اما دهانم باز نمیشود اگر باز هم حرفم را باور نکند چه؟
_چیزی شده؟
نمیتوانم اگر نگویم از درون متلاشی میشوم.
– البرز دیشب میخواست منو بکشه … با اتمام جمله ام زیر گریه میزنم.
-کی؟
نگاه اشکبارم را به او میدوزم: همون مزاحمه همون که گفتم منو از طبقهی بالا هول داده پایین.
بخدا بهم زنگ زد گفت بیا بیرون منم رفتم بعد منو انداخت تو یه چاله میخواست منو اونجا دفن کنه …
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید