دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند… یه مرد ۷۰ ساله پولداربه اسم زرنگار که دوتا پسر و دوتا دختر داره.دختر دومش کیمیا مجرده که عاشق استاد نخبه دانشگاهشون به نام طاهاست. کیمیا قراره با برادرشوهر خواهرش باسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار میکنه و از ایران میره. زرنگار هم در عوض خواهر ۱۷ ساله طاها به اسم طلا راکه خودش عاشق پسرخالش به اسم امیر را مجبور میکنه باهاش ازدواج کنه و تو خونه ش بعنوان خدمتکار کار کنه…
زیر سیگاری را لبه ی جان پناه تراس گذاردم و آمدم با “بااجازه” ای از تراس تن بیرون کشانم که کیومرث خان گفت:
نمیدونم چه حکمتیه که یه جو از جوهره ی بابا تو تن ما بچه هاش نیست،
من اگه موندم پای این جوهره واسه خاطر این بود که زبون نه گفتن به بابامو نداشتم،
که اگه داشتم من هم مثه کیان رفته بودم دنبال دلم،
که اگه یه جو جوهره بابام تو تنم بود نادر اینقدر دور پیدا نمی کرد که بخواد واسه همه سروری کنه،
پشتش به خونوادش گرمه و اون شراکت لعنتی،
پشتش به بابام گرمه که همیشه روش حساب کرده،
اگه من اونقدر جنم داشتم که نمیذاشتم خواهرم بشه گوشت قربونی زیر دست این آدم…
بابام ما رو بد بار آورد… وابسته بار آورد…
که اگه وابسته نبودیم الان هر کدوم پی خوشی خودمون بودیم.
من دست زن و بچمو گرفته بودم و رفته بودم پی زندگیم…
کتی اینقدر به اون نادر وابسته نبود… یه کیان برد کرد و یه…
اینا رو که میگم میخوام بین خودمون بمونه… رفیق درد همه ای تو این خونه…
گفتم شاید سبک شدن داره حرف زدن باهات که داشت…
تا حالا یکی اینقدر آروم و بی طرف بهم گوش نداده بود… دلم خوش محمده…
حقشه بعد از بابا همه کاره بودن… حقشه و میدونم حریف نادر فقط خود محمده.
کمی سکوت شد و نگاه هم از میان باغ نمی گرفت این مرد میانسال خوش تیپی که همه از شاعریتش می گفتند.
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید