دانلود رمان فال نیک… همانطور که کوله سبک جینش را روی دوش جابهجا میکرد، با قدمهای بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایهای خالی میچرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود از صبح انگار همه چیز داشت رو ی دور تند اتفاق میافتاد از همان وقت که زنگ خبر گوشیاش به صدا درآمده و جیران هم بعدش تماس گرفته بود و به عمد با آن لحن اغواگرش ماشینرختشویی فخری خانم را در دلش روشن کرده بود! یاد فخری خانم لبخندی کمرنگ بر لبش نشاند و با خودش فکر کرد اگر زن بیچاره بداند اسم ماشین لباسشویی اش را روی دلآشوبههایش گذاشته است کلی تعجب میکند!!
روی نیمکت چوبی زیر آلاچیق، دست به سینه نشسته بود و با اخمهایی درهم طوری به شانهی دخترانهی مقابلش چشم داشت انگار در حال کشف راز بزرگی میان دندانه های بلوری آن باشد!
در تمام طول عمر سی و دو سالهاش چنین نگرانی و اضطرابی را تجربه نکرده بود. حالش جور ی بود مثل اینکه لبه پرتگاه عمیقی ایستاده و هر لحظه ممکن باشد به عمق نامعلوم آن پرت شود.
شانه را برداشت و کمی تکانش داد و نفس بلندی بیرون فرستاد. معده اش تیر کشید و از شدت درد لحظه ای پلک برهم گذاشت و لب روی هم فشرد.
-این دمنو ش خیلی خوبه… آرومتون میکنه.
چشم باز کرد و نیم نگاهی به دوست خواهر پیمان انداخت که با احتیاط لیوان بزرگی پر از مایعی بدرنگ مقابلش میگذاشت.
-من هر وقت فکرم درگیر میشه یه لیوان از این معجون میخورم… خیلی جوابه…
در مقابل اخمهایی که غلیظ تر میشدند حالت دفاعی و شرمندگی به خود گرفت و ادامه داد:
-از وقتی اومدید معلومه حالتون خو ب نیست… خب من خواستم…
دست پیش برد و زمزمه کرد: اگر نمیخورید میبرمش…
به دختر که عجولانه برای خودش حرف میزد و تصمیم میگرفت نیم نگاهی انداخت.
-بذار بمونه!
هانا با امیدواری دستش را عق ب کشید و لبخند کمرنگی به رویش زد:
-با يه كم عسل شیرینش کرد م قند یا فشارخون که ندارید؟
دوباره نفسی خسته و عمیق کشید و کمی جابه جا شد و لیوان را جلوتر کشید. حالا دیگر از آن همه اخم و غیظ خبری نبود و به جایش حالتی خنثی نشسته بود.
-فعلا که ند ارم …
هانا کنایه کمرنگ حرفش را گرفت اما دلیلش را نمیتوانست حدس بزند فقط اطمینان داشت این مرد دچار گرفتاری بزرگی شده است، شاید عشق…!
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید