دانلود رمان نیلوفری برای مرداب… سیگار میان انگشتانم نفسنفس میزد، بیتاب برای یک بوسهی دیگر از لبهایم و پک محکمی که از جانم برخیزد. نگاهم به بازی نورها و دودهای پراکنده عادت کرده بود، بوی عطرها و ادکلنهای درهمتنیده دیگر برایم غریبه نبود. این چندمین مهمانی بود که گرفته بودم؟ یادم نیست.
سیگار را میان لبهای درشت و رنگخوردهام گذاشتم، از عمق وجودم پک زدم و دودش را با حس آزادی بیرون فرستادم.
– خفه نشی نیلی؟
تنم را که به جلو خم شده بودم عقب کشیدم و با خونسردی پا روی پا انداختم…
چند روزی از اسکانم در طبقهی بالای نشریه میگذرد؛ روزهایی که اگر کمکهای علی نبود، قطعاً در تمیز کردن و رنگ زدن اینجا کم میآوردم.
حجم کارها مثل کوهی از خستگی روی شانههایم سنگینی میکرد؛ از خریدن وسایل اولیهی خانه گرفته تا رفتوآمدهای مداوم که هیچ رمقی برایم باقی نگذاشته بود.
نمیخواستم حتی کوچکترین وسیلهای از خانهی قبلیام بیاورم؛ وقتی دیگر هیچچیز از آنجا برایم اهمیتی نداشت.
با این حال، هزینهی زیادی روی دستم مانده بود و اگر کاری پیدا نمیکردم، بهطور قطع با مشکلات بزرگی روبهرو میشدم.
در این میان، فکر به آن مرد یک لحظه هم رهایم نمیکرد. چند وقت بود که خبری از او نداشتم و به نظرم میآمد این سکوت، آرامش قبل از طوفان است.
میدانستم روزی میآید، درست در لحظهای که انتظارش را ندارم؛ مثل طوفانی سهمگین تمام تلاشهایم را ویران خواهد کرد.
حتی در این روزهای شلوغ، فکر نیوشا بیشتر از خودم ذهنم را درگیر کرده بود.
هر وسیلهای که میخریدم، هر گوشهای که تمیز میکردم، ناخودآگاه به این فکر میافتادم که نیوشا در این خانه جا میشود یا نه.
با اینکه بارها به خودم نهیب زده بودم غرورم را کنار بگذارم و به نامی یا مامان زنگ بزنم، اما حتی توان شروع یک مکالمه را هم نداشتم.
آنها هم کم مقصر نبودند در این آشفتگی که به جان زندگیمان افتاده بود.
با این حال، از خودم مطمئن نبودم. هر لحظه ممکن بود همهی غرورم را کنار بگذارم، تماس بگیرم و از حال نیوشا باخبر شوم.
من که بوقتش حتی در کنار خواهرم نبودم، حالا…
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید