دانلود رمان گرد باروت… همایون مامور پلیسی که با همکارانش سعی می کنن امنیت جامعه رو برقرار کنن!
اما همه ی اونها زندگی شخصی دارن ، همه ی اونها خانواده ای دارن…
توی کارشون با مشکلاتی درگیرن چیزهایی می بینن که دلشون رو به درد میاره و حتی متنفرشون میکنه…!
همایون سعی میکنه بجنگه و پیروز بشه اون مجبوره با چیزی بجنگه که به آرامی توی رگ و خون میخزه و یه زندگی رو از هم می پاشونه….
به دور از هیاهوی بیرون از اتاق ، روی صندلی چرخانش لم داده بود و پلک های خسته اش را با نوک انگشتانش ماساژ می داد.
نور ماتی که از پنجره ی بسته ، به درون اتاق می تابید نشان از هوایی ابری و دل گیر داشت…
دو دستش را رو به بالا کشید و سعی کرد کمی از خستگی شانه هایش بکاهد ؛ سپس آنها را کنار تنش رها نمود و با آن که هیچ دلش نمی خواست تا چشم باز کند ، اما نتوانست نسبت به دیدن ساعت که صدای تیک و تا ِک آن تحریکش می کرد، بی اعتنا باشد.
کمی پلک هایش را بالا داد و نگاهش را به رقص عقربه ها دوخت ؛ چهار و پنجاه و سه دقیقه ی عصر!
دوباره پلک بست و کف دستش را به پیشانی اش فشرد ؛ حس می کرد که از خستگی رگ هایش متورم شده اند…
سعی کرد با چند نفس عمیق ، افکار مزاحمش را پس بزند و درهمی مغزش را سامان دهد و روی سکوت و آرامش تمرکز کند!…
گاهی حس می کرد اصلاً ، شغلی که آن را برای خودش برگزیده است ، انتخاب درستی نبوده . اما بعد، تا به خود می آمد آنچنان درگیرش می شد که حتی یادش می رفت زمانی نسبت به آن، حس پشیمانی داشته است….
تلفن زنگ خورد و انگار یک نابلد، آرشه را برداشته و با قدرت تمام روی سیم های ویالون می کشید؛ همانقدر ناهنجار و آزاردهنده!…
لپ هایش را باد کرد و نفس عمیقی از سینه بیرون فرستاد و در کار خدا ماند؛ همان لحظه داشت شکایت می کرد!
بی حوصله و در حالی که زبان روی لب می کشید، گوشی را برداشت :
-بلـــه ؟
صدای مردی درون گوشی پیچید:
-الو جناب سروان! یه خودکشی مشکوک رخ داده لطفاً خودتون رو سریعتر برسونید به این آدرسو
آدرس را که مرد از پشت گوشی می گفت ، به سرعت روی برگه ای کوچک از میان انبوه کاغذ های روی میزش نوشت و برای خاتمه. دادن به مکالمه گفت:
-سریع میرسونم خودمو.
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید