دانلود رمان گلاویژ… محسن برادر گلاویژ برای انتقام برای شکنجه عکس های برهنه اش رو برای نامزد گلاویژ فرستاد… عکس هایی رو نشون عماد داد که هیچ وقت واقعیت نداشت…
چشمم به مردی حدودا 30 ساله بود که به جرات ین مردی بود که توی عمرم دیده بودم. غربود اما هیکل بودم…
اخم وحشناک روی صورت سرد وبی روحش جذاب ترش کرده بود!
میشه گفت زیاد درشت هیکل نبود و لاغر بود اما هیکل ورزشکاری داشت و معلوم بود زیر ، شلوار پراز عضله اس…
پوست گندمی موهای مشکی خوش حالت، دماغ مرتب و لب های گوشتی…
اما چشم هاش… چشم هایی شاید نوک مدادی یا مشکی مایل به نوک مدادی!!!! چشمایی که باسرد ترین حالت نگاه گیرایی عجیبی!!
با تکون خوردن لب هاش به خودم اومدم! _سلام بلد نیستی؟ خجالت زده خودمو جمع وجور كردم و آروم سلام کردم! به رضا اشاره کرد وگفت: شما میتونی بری!
با گیجی به رضا نگاه کردم که با آرامش سر تکون داد و رو به من با اجازه ای گفت و از اتاق رفت بیرون!
با ترس پنهان به طرف مردی که فهمیده بودم اسمش عماده نگاه کردم…
از پشت میزش بلند شد و به طرف مبل چرمی که طرح در اتاق روش بود حرکت کرد و گفت: میتونی بشینی !
نفس حبس شدمو بیرون دادم سعی کردم مثل خودش محکم باشم.
نشستم روی مبل و اونم مقابلم نشست و پای راستشو روی پای چپش انداخت و سیگاری روشن کرد وگفت: رزمه ی کاری داری؟
مفرد حرف میزد و به شدت من از این کار متنفر بودم! یه استند روی میزش که اسم و فامیلش روی نوشته شده بود نگاه کردم.
“مدیریت عماد واحدی” صدامو جدی کردم و گفتم: خير من سابقه ی کاری ندارم آقای واحدی!
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید