دانلود رمان گل های پیراهنت… به زحمت قدم بعدی را برداشت و نفسش توی گلو گیر کرد. درد بد زمانی به قوزک پای زخمیاش پیچیده بود. دلش میخواست زار زار گریه کند. کمی بدن نحیفش را جلو کشید و دست به تنهی تنومند درخت کشید. ایستاد و به نفس نفس افتاد. جلوی چشمانش گاهی تیره میشد و گاهی انگار سوزن میرفت توی مردمک های خیسش. جان نداشت بیشتر از این راه برود. سرش را کمی بالا گرفت و نگاهش رفت تا روی ابری که چیزی به ترکیدن بغض سیاهش نمانده بود …
در خانه را باز کرد و اتومبیل نایب را دید هنوز از دستش کفری بود.
با حرص سمت خیابان رفت و در جلوی اتومبیلش را باز کرد.
– چیه؟ چیکارم داری؟ از صبح صد دفعه زنگ زدی.
نایب عینک آفتابی اش را بالای سرش گذاشت و با لبخندی به درنا چشم دوخت. – روز بخیر لیدی.
درنا چپ نگاهش کرد و گفت: با این خوشمزه گی ها نمیتونی گند دیشبو درستش کنی!
_چرا از دست من دلخوری؟ مگه من چیکار کردم؟
درنا عصبی و کلافه بود: نايب من حرفامو دیشب بهت زدم؟
– من چیزی نشنیدم!
از سماجت نایب کفرش درآمد. انگار تا سوار ماشینش نمیشد دست از سرش برنمی داشت.
– بیا بشین بریم یکم دور بزنیم اختلاط کنیم. قول میدم بهت بد نگذره.
با اینکه دلش راضی نبود اما برای تلافی از رفتار دیشب هورام سوار شد و نایب هم لبخند به لب حرکت کرد.
از گوشهی چشم حواسش به چهرهی پکر و غرق در فکر درنا بود: آبمیوه میخوری؟
نگاه درنا که به سمتش برگشت لبخند زد: یادمه آب زرشک دوست داشتی. از اون غلیظاش.
درنا پوزخند زد: دست بکش از این هورام تو فکر میکنی اون برای تو و احساست ارزشی قائله؟
نفس را با آهی بیرون فرستاد: میدونم تقلای بیخودیه.
-خب پس چرا تو این احساس به طرفه اینقدر دست و پا میزنی؟
بغض گلویش را گرفته بود برای اینکه نایب از حالش پی به ناراحتی او نبرد رویش را سمت پنجرهی اتومبیل چرخاند.
_چون برام مهمه.
-چه فایده وقتی خودتو کوچیک میکنی؟
درنا حرفی نزد …
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید