کوچه ی تنگ و باریک و پیچ در پیچ محله ی پدری ام پر است از مردهای کفترباز، چاقوساز، رعیت، بزاز، خراط و نمدمال. مرده شورها توی کوچه ی ما خانه دارند. به کوچه مان می گویند کوچه ی مرده شورها. خواهر و برادرند و کسی پدر و مادر و قوم و خویش آن ها را به یاد ندارند….
سیب درشت و زرد را جلوی چشمانش میچرخاند و شروع میکند به پوست کندن.
– ببین من با ملکوتی حرف زدم رهی جان.
رهی گوشش گرچه پیش اوست؛ اما چشمش از صفحه ی تلویزیون و فوتبال کنده نمی شود. – گفت کمک میکنه، ولی به یک شرط.
رهی پوزخند میزند: – اون که دیگه کمک نیست وقتی شرط و شروط داره.
– رهی جان تو اول گوش کن به من، بعد غر الکی بزن. – نمی خواد بده بهونه میاره. تو رو ساده گیر آورده.
روشنا سیب را تکه تکه کرده در بشقاب میریزد و کنارش روی مبل می گذارد. – منو بگو دو ساعت مخشو تلیت کردم که بهم پول بده. اون وقت تو طاقچه بالا میذاری؟
– خودم جورش میکنم روشنا. به هر کسی رو ننداز. شک ندارم شرطش این بوده به موقع برم به موقع بیام، هر چی گفت بگم چشم. عین غلام حلقه به گوش.
– دقیقا همین بود شرطش. که اونم به نفع خودته.
– نمیخوام روشنا. داره ازم بیگاری میکشه حقوق کم میده. حمالی مفت. – رهی تو رو خدا نگو که دیگه نمیای.
– معلومه که نمیام. تو هم بیا بیرون.
– بیام بیرون از کجا بیاریم بخوریم رهی؟ با این همه بدهکاری و قرض و قوله که افتاده گردنمون. اصلا راستشو بگو. این همه صبح تا شب کجا میری؟ نگو که کار داری.
رهی سیبی توی دهانش میگذارد. – منظور؟ – رهی تو این روزا عجیب غریب شدی. چته دقیقا؟
– اگه بگم جوش نمیاری؟ داد نمیزنی سرم؟ یهو قاطی نمیکنی؟
روشنا اخم می کند و تند تند نفس می کشد. – بهت گفتم حرفشو دیگه نمیزنی رهی. یادت رفت؟ – دیدی حالا؟ -رهی!
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید
کوچه ی تنگ و باریک و پیچ در پیچ محله ی پدری ام پر است از مردهای کفترباز، چاقوساز، رعیت، بزاز، خراط و نمدمال. مرده شورها توی کوچه ی ما خانه دارند. به کوچه مان می گویند کوچه ی مرده شورها. خواهر و برادرند و کسی پدر و مادر و قوم و خویش آن ها را به یاد ندارند….